هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۶
من تا ۱۸سالگیم تو پروشگاه بزرگ شده بودم، تا اون جایی که یادمه، اون اتفاق نحض وقتی پنج سالم بود افتاد و مادرم رو از دست دادم.. و هیچ وقت نفهمیدم پدرم کیه، بعد از اون منو بردن تو پرورشگاه و اونجا بزرگ شدم ،وارد خواب گاه دانشجویی شدم ، یادمه ترم اول تموم شده بود و هم اتاقی هام رفته بودن برای تعطیلات پیش خانواده شون ولی من هیچ کس رو نداشتم، پس توی تنهایی خودم توی خوابگاه مونده بودم
از پیاده روی برگشته بودم ، نزدیک ساعت ده شب
وقتی چراغ اتاقم رو روشن کردم، دیدم یه پسر مومشکی پشت به من نشسته بود رو صندلی میز تحریرم
ازش پرسیدم شما کی هستین، برگشت سمتم و از روی صندلی بلند شد سر تا پا مشکی پوشیده بود و موهاش از الان بلند تر بود
«اسم من نامجونه، کیم نامجون و.. برادر ناتنی شما هستم، خانم چو، میدونن کلی سوال دارین، اما لطفا بشینین و صبر کنید ، من همه چیز رو براتون روشن میکنم »
در حالی که هنوز گیج بودم نشستم رو تختم . من فهمیده بودم یه شکافی توی گذشته ام وجود داره
اون همه چیز رو تعریف کرد از رابطه ی مخفیانه ی پدرمون با مادرم، از نقشه ای که مادرش کشیده وقتی خیانت همسرش رو فهمیده و برای مادرم کشیده، تا فرستادن من به پروشگاه ، بعدشم با روابط قوی که تو پلیس داشته پرونده رو بسته
«من میدونم، پدرم جرم نا بخشودنی کرده شما رو رها کرده و مادرم زندگی شما رو نابود کرده، اما بهم اعتماد کنید من نه از طرف پدر اومدم نه از طرف مادرم. من شخصا امدم اینجا تا بتونم تا موقعی که زنده ام برادرت باشم »
دست نامجون روی شونه ام منو از اون خاطره بیرون اورد
«سومی.. شنیدی چی گفتم خواهری؟ »
«ها؟...آ.. اره.. فهمیدم »
گیجش کرده بودم :«خب نظرت چیه؟... میای.. ؟ :»
ماگ چای را برداشتم تا بتونم وقت جور کنم:«یه چند دقیقه بهم وقت بده.... باید فکر کنم »
فکر کنم متوجه منظورم شده بود... او خود را روی مبل ولو کرد و شروع کرد ماگ چایش را نوشیدن :«این گوی و این میدان سومی... تا هروقت که بخوای وقت دارم»
کی بوده که از او چیزی بخواهم و او نه بگوید از زمانی که او وارد زندگی ام شد فهمیدم من هم حقی دارم، من هم می توانم از این دنیا حقیقت بخواهم . او انقدر خوب است که اگر بال داشت دیگر فرشته ای کامل بود
میخوام ان مرد را ببینم، با اینکه میدانم اما میخواهن بپرسم چرا من و مادرم را به حال خود رها کرد و در اخر فقط پسر مهربانش به دنبالم فرستاد میخواهم بدانم چرا با زندگی من بازی کرد و مرا در تنهایی خودم رها کرد حتی نامه ای هم به من نداد،برای دیدن او دلیلی دارم
ماگم را در سینی میگذاشتم و میگویم :«ااوکیه.. میام... کی؟ »
سرش را تکان میدهد ، رشته ای از موهای سیاهش روی صورتش میریزد... و به برنامه ی کلاسی ام که رو به رویش است نگاهی میکند :«من هم سه شنبه ها کلاس ندارم.. سه شنبه بعد از ظهر ساعت پنج... مادرم خونه نیست.. میام دنبالت »
«اوکیه »
او خانه را ترک میکند و بوی عطر تلخش در خانه ماندگار میشود.. خاطره ای که مغزم ان را ممکن است از یاد ببرد
ویو جین
گوشی ام زنگ میخورد
اخر چرا ساعت سه صبح این گوشی باید رنگ بخورد فردا کلاس دارم!
کورمال کورمال گوشی ام را پیدا میکنم
با صدایی گرفته جواب میدهم:«بله؟ »
«نوجوون که بودی این ساعت بیدار بودی »
پدرم است، صداش را تشخیص میدهم، صدایی مردانه و خسته،میتوانم تشخیص دهم که در دفترش است،
از پیاده روی برگشته بودم ، نزدیک ساعت ده شب
وقتی چراغ اتاقم رو روشن کردم، دیدم یه پسر مومشکی پشت به من نشسته بود رو صندلی میز تحریرم
ازش پرسیدم شما کی هستین، برگشت سمتم و از روی صندلی بلند شد سر تا پا مشکی پوشیده بود و موهاش از الان بلند تر بود
«اسم من نامجونه، کیم نامجون و.. برادر ناتنی شما هستم، خانم چو، میدونن کلی سوال دارین، اما لطفا بشینین و صبر کنید ، من همه چیز رو براتون روشن میکنم »
در حالی که هنوز گیج بودم نشستم رو تختم . من فهمیده بودم یه شکافی توی گذشته ام وجود داره
اون همه چیز رو تعریف کرد از رابطه ی مخفیانه ی پدرمون با مادرم، از نقشه ای که مادرش کشیده وقتی خیانت همسرش رو فهمیده و برای مادرم کشیده، تا فرستادن من به پروشگاه ، بعدشم با روابط قوی که تو پلیس داشته پرونده رو بسته
«من میدونم، پدرم جرم نا بخشودنی کرده شما رو رها کرده و مادرم زندگی شما رو نابود کرده، اما بهم اعتماد کنید من نه از طرف پدر اومدم نه از طرف مادرم. من شخصا امدم اینجا تا بتونم تا موقعی که زنده ام برادرت باشم »
دست نامجون روی شونه ام منو از اون خاطره بیرون اورد
«سومی.. شنیدی چی گفتم خواهری؟ »
«ها؟...آ.. اره.. فهمیدم »
گیجش کرده بودم :«خب نظرت چیه؟... میای.. ؟ :»
ماگ چای را برداشتم تا بتونم وقت جور کنم:«یه چند دقیقه بهم وقت بده.... باید فکر کنم »
فکر کنم متوجه منظورم شده بود... او خود را روی مبل ولو کرد و شروع کرد ماگ چایش را نوشیدن :«این گوی و این میدان سومی... تا هروقت که بخوای وقت دارم»
کی بوده که از او چیزی بخواهم و او نه بگوید از زمانی که او وارد زندگی ام شد فهمیدم من هم حقی دارم، من هم می توانم از این دنیا حقیقت بخواهم . او انقدر خوب است که اگر بال داشت دیگر فرشته ای کامل بود
میخوام ان مرد را ببینم، با اینکه میدانم اما میخواهن بپرسم چرا من و مادرم را به حال خود رها کرد و در اخر فقط پسر مهربانش به دنبالم فرستاد میخواهم بدانم چرا با زندگی من بازی کرد و مرا در تنهایی خودم رها کرد حتی نامه ای هم به من نداد،برای دیدن او دلیلی دارم
ماگم را در سینی میگذاشتم و میگویم :«ااوکیه.. میام... کی؟ »
سرش را تکان میدهد ، رشته ای از موهای سیاهش روی صورتش میریزد... و به برنامه ی کلاسی ام که رو به رویش است نگاهی میکند :«من هم سه شنبه ها کلاس ندارم.. سه شنبه بعد از ظهر ساعت پنج... مادرم خونه نیست.. میام دنبالت »
«اوکیه »
او خانه را ترک میکند و بوی عطر تلخش در خانه ماندگار میشود.. خاطره ای که مغزم ان را ممکن است از یاد ببرد
ویو جین
گوشی ام زنگ میخورد
اخر چرا ساعت سه صبح این گوشی باید رنگ بخورد فردا کلاس دارم!
کورمال کورمال گوشی ام را پیدا میکنم
با صدایی گرفته جواب میدهم:«بله؟ »
«نوجوون که بودی این ساعت بیدار بودی »
پدرم است، صداش را تشخیص میدهم، صدایی مردانه و خسته،میتوانم تشخیص دهم که در دفترش است،
- ۱۶.۲k
- ۰۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط